Sunday, September 30, 2007

تا به گوشم آواز در آ باز آ مد

يا ايتها النفس المطمئنه
ارجعي الي ربك
راضيه مرضيه
فادخلي في عبادي
وادخلي جنتي






...

ققنوس ، مرغ خوش آوازه

اين مرغ بي همتا
كه اكنون پژمرده
كنج اين ويرانه قفس
زخمي و خاموش مانده
روح بي گناه من است
مردم !
كه به جبر شما
پر بسته ام اش
مباد كه اندوه آوازش
ياغريو فريادش
دل بي مهري تان را
يا گوش غفلتتان را بيازارد



ولي مرگش را هرگز نخوا هيد ديد
بيهده به انتظار نشسته ايد
ققنوس هرگز نمي ميرد
تا سحر گاهي دگر
از خاكستر خود
بال خواهد شود



سبا ل م

Sunday, September 23, 2007

اينك....

و اينك
اين منم
زني تنها
در آستانه ي
فصلي نا بهنگام



.
.
.
سبا ل م

Thursday, September 13, 2007

تا...از

تاوقتي ننويسي شان ، امانت را مي برند



از وقتي مي نويسي شان ، غريبه مي شوند




.
.
.
سبا ل م

Wednesday, September 12, 2007

...بسپار ...مرا

گوش بسپار ، صداي مرا
كه معصومانه ، در فرياد تو خاموش مي شود


دل بسپار ، نام مرا
كه غريبانه ، در نگاه تو رنگ مي بازد

.
.
.
سبا ل م

Thursday, September 6, 2007

روزهاي طاعون

صبح بود
باران مي باريد
هوا بهتر بود
ناپاك نبود
نه مثل ديروز
نه مثل پريروز
دريچه ي تنهايي من گشوده بود
بر وسعت شهري دود الود
دور و نزديك
ساختمان ها
برجها
آنتن ها
گنجشك ها لب بام ها
افقي پر غبار
بر آغازآسماني گريان
دود سيگار پيش چشمان من
آرام آرام بالا مي رفت
با كسالت صبحگاهي اش
و به من ميگفت
امروز هم، روزي است چون دگر روزها
باران را هم دگر نغمه ي رستگاري نيست
بيهوده چشم به آسمان دوخته اي


باران تند شد
و نسيم ملايمي
بخار چايي را به بازي گرفت
اين سو گشان ، آن سو كشان
تا در مه لب پنجره
نا پيدايش كند
اه باد
اي واي باد
مقواي خيس خاكستر ها را
باد با خود برد
و رها كردش باد
بر زمين حياط همسايه

هيچ كس ، انگار هيچ كس
در خيابان ها و كوچه ها
يا روي بام ها نيست
چه غريب اند اين مردم با باران
چه قدر نا شناس اند

وقتي غوغاي خيابان
ريسه هاي بي رنگ عيد
ديوارهاي دود زده
شادي شان را كفايت مي كند
وقتي ساخت ايران خودرو
عطش خواستن هاشان را سيراب مي كند
وقتي نا مردم بساز و بفروش
آغوش زيستن شان را بيارايد

آري
از همين است
از همين است
كه تهران ،
اين كهنه شمد چهل تكه ي بي جان
الوده ترين شهر دنياست
زشت ترين شهر ايران است
غريبه ترين وطن مردمان است

مكمن لاشه خوران و گرگ هاست اينجا
مذبح شاعران لب بر هم دوخته است و
محبس ازادمردان
نويسندگان از ياد رفته را، كورستان است
مادران فرزند مرده را، ماتم سراست

شايد اما قاضي ايمان فروخته را
پاسبان دين به مزد داده را
پدر فرزند كشته را
خانه ي امني باشد

باران كم شد
آفتاب آمد، خرامان
با تازگي رخت عروسيش

مي شنوم
صدايش را هنوز
مي شنوم
اين اواز حزينش را
تهران كه مي خواند
خدا را
كاش يك روز
باز كند دهان و
ببلعد هر چه دارد



پنجره ي تنهايي من
گشوده است هنوز
بر منظر شهر
با باران در آسمان
يا باران در چشم هايم
هنوز گشوده است اين روزن
بر پهنه ي اين خراب اباد
بر سينه ي اين روزگار طاعون
بر تهران




.
.
.
سبا ل م