Tuesday, January 29, 2008

زمان ، اين بعد اخته

روزهاي كوتاه عمر ما در گذرند و در اين واقعيت ساده راز حيرت انگيزي نهفته است
آدم ها به همان تنوعي كه تمام مي شوند ، تكرار مي شوند
زمان مقياس اندازه گيري هيچ چيز نيست
.
.
.
سبا ل م

Friday, January 25, 2008

چه سرمايي

حس خوبي دارد در خياباني كه سال هاست مي شناسي و حالا زير برف سنگين خوابيده قدم بزني و بروي به كافه اي كه سالهاست مي روي و همان غذاي سردستي گرمي را سفارش بدهي كه سال هاست در همان كافه مي خوري ، من اينجا در همين شهر خوشبختم و نمي توانم دوباره گام معلق ديگري به مهاجرت بردارم ، نمي دانم انسان چگونه هجرت مي كند ، چرا و به كجا ؟
.
.
.
سبا ل م

Thursday, January 17, 2008


هشت و نيم فيلمي است در ستايش راستي و ناگزيري انتخاب ميان خواستن و داشتن ، انتخاب ميان افتخار و هنر

در دنيايي كه اصالت و حقيقت كيفياتي هستند كه رفته رفته بي ارزش و بيرنگ مي شوند و حتي معنايشان دستخوش دگرگوني است و حد و مرز ميان مبتذل و ناب ديگر نامرئي و نامشخص است براي اصل ماندن ناگزير يك انتخاب وجود دارد و ديگر هيچ
راستين بودن : راست كرداري و راست گفتاري
آنجا كه راستي را فراموش مي كنيم متزلزل مي شويم و اماج هجوم اضطراب ها و هيجان ها و لغزش ها قرار مي گيريم و عاقبت در هواي دروغ و انبوه تصنعات بدلي و جعلي مي ميريم و فراموش مي شويم
هشت و نيم روايت انتخاب بزرگان است در دنيايي كه ابعاد كوچكي دارد اما رشد تكنولوژي وتسلط روز افزون ماشينيزم برهمه ي ابعاد زندگي انسان آن را مهيب و دلهره اور مي نماياند حال انكه هنوز هم روح كائنات همان سيرك شاد و كودكانه اي است كه در صحنه ي پاياني فيلم مي بينيم و همين سيرك است كه با تمام ابزارها و بازيگرانش چرخه ي زندگي بشري را ساخته و هر يك از افراد ان در عين كم و كوچك بودن ، نقشي اصيل و انكار ناپذير دارند و البته انچه فراموش نخواهد شد و در ياد ها خواهد ماند از ان همان انسان هاي راستين و حقيقي ست هم چون خود او

فدريكو فليني
كارگردان محبوب من





.

.

.

سبا ل م

Monday, January 14, 2008

گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس

يك سالي مي شود كه رخت به اين شهر كشيده ام
مشهد وديگر برگشتن به تهران برايم سخت شده
عطر و بوي مادر ،از اين كهگل خانه براي اين بلبل غربت ديده و هجران كشيده طربخانه آفريده
و اين مجنون اين بستان كوچك را به دنياي فريب هاي عاشقانه و روشنفكرانه نخواهد فروخت .



سبا ل م

Tuesday, January 8, 2008

داستان دوستي هاي نا تمام


(به مناسبت اولين سالمرگ ايرج زند )
نسيم سبك وتازه نفس ارديبهشت ماه در موهايش پيچيد و خنكاي نوازش هاي به ياد مانده پسركي فراموش شده را به خاطرش آورد كه به چرخاندن سر از خاطر راندشان و نگاهش به مهربان چهره ي كامله مردي افتاد كه به لبخندي برايش سر تكان داد و دلش را به دست اورد ، به لبخندي و تكان سري پاسخي داد و قلبش را كه مي پرسيد" صاحب اين لبخند مهربان كه بود ؟" بي جواب گذاشت

مراسم آغاز شد وفضاي سرسبزو دلپذير" دلاواله" چهره اي رسمي به خودش گرفت و بعد از همه ي تعارفات و خوشامدگويي ها درب سالن نمايش آثار نقاشان باز شد و اوبه همراهي حلقه هاي موهايي كه روي بالا پوش يشمي رنگش بي پروا رها شده بودند وارد فضاي گرم و اخرايي سالن شد، جز اين بالا پوش يك دامن يشمي رنگ به تن داشت و يك جفت صندل تمام چرم قهوه اي رنگ با بندهاي تافته ي بلندي كه دور ساق هايش پيچيده بودند و يك كيف كوچك چرم قهوه اي هم دست اش بود و يك شال سورمه اي رنگ با دور دوزي هاي هندي روي شانه هايش افتاده بود، البته قرار بود جز اين ها يك پيرمرد سرحال و هميشه خنده رو هم با او باشد كه استادش بود و نتوانسته بود بيايد ولي حواس اش بود كه حتما سلام استاد را به ان خانم نقاش برساند
به راست كه چرخيد چشم اش به پيكره ي لرزان مردي افتاد ارميده بر جعبه اي گوني پوش ، زنانگي ناگهان اش او را به كنار ان مرد لرزان كشانيد و نشانيد اما جرات لمس كردن آن ورق هاي فلزي نازك كه آدمي پيكر دوست داشتني را جسم بخشيده بودند ، به او نداد . پشت اين منظره ي عاشقانه يك تابلوي سه لتي بر ديوار بود كه همان مرد را ، يا شايد همان زن را ، رقصان در فضايي سرد و پاكيزه تكرار كرده بود . كنار تابلو را خواند : ايرج زند. اما اين اسم را نمي شناخت . با اين ورود دلپذير سالن نمايش براي اش صحنه ي رقصي شد كه آرام و با حوصله در آن چرخيد و الهاماتي را كه تابلوها براي تشويق به او هديه دادند به سينه سپرد.
در محوطه ي بيروني "دلاواله" سر صحبت ها باز شده بود و در ميانه شان رقابت ها اهسته رنگ مي گرفت و نگاه ها از انعطاف و خرسندي به جديت و حسادت مي رسيد اما با سرو شدن پيتزاها و نان هاي ايتاليايي بحث ها عوض شد و لذت خوردن نگاه ها را ارام كرد . نقاش كه او هم لباس سبز رنگ بسيار مليحي به تن داشت با همان لبخند مهربان اولين لحظه و نگاه كنجكاو به دختر نزديك شد
_ كارها رو ديدي؟
_ بله
_ اون تابلوي سه لتي رو ديدي؟
_ بله ، كار شما بود؟
_ هوم ...
...
همين جملات مختصر بود كه آن دو نفر را با هم آشنا كرد و از آن روز دل انگيز در فرمانيه براي دختر خاطره اي شادي بخش يادگار كرد ، مثل همه ي صحبت هاي اغاز يك اشنايي دختر از نقاشي هايش پرسيد و نقاش هم از كارهايش گفت و سر انجام نقاش اسمش را پرسيد وقبل از رفتن اش گفت :"حالت هاي جالبي داري سبا ! گاهي بيا كارگاه من ، جاي با صفاييه ، خوشت مياد. "سبا شاد از داشتن يك دوست نقاش كه قصد داشت طراحي ازش ياد بگيرد خرامان " دلاواله "را با تقديم يك buenna" serra " به مسئول تشريفات ترك كرد و بيچاره نمي دانست كه يارش خيلي زود به آن سفر خواهد رفت .








سوز سرماي دي ماه حتي داخل كافه هم مي پيچيد و لرز به تن اش مي انداخت ولي قهوه ي گرم كافه چي و شوخي هاي اهل كافه سرما را از يادش مي برد ، يك شلوار جين تن اش بود و يك پالتوي كوتاه قهوه اي رنگ با شال و كلاه مشكي كه تا روي پيشاني اش پايين كشيده بود اما باز هم سردش مي شد ، منتظر كسي نبود و شايد تنهايي بود كه هوا را سردتر مي كرد .
هنوز شوكه بود اما حس اش را در ان لحظات خيلي خوب مي شناخت ، غم ، مي دانست و باور كرده بود كه سرطان مي تواند يك مرد سرزنده را در طول يك هفته بكشد . چيزي كه نمي توانست باور كند اين بود كه ديگر صداي مهربان و لحن ملايم نقاش را از پيغامگيرتلفن كارگاه نقاش نخواهد شنيد .
_ تولدت مبارك سبا ! چقدر خوب شد كه تو به دنيا اومدي . من فكر مي كنم اولين و مهمترين موفقيت هر آدمي به دنيا اومدنشه .
شب تولد 22 سلگي اش اين تبريك را از نقاش هديه گرفته بود و بسشتر از اين كه بخواهد حسرت بخورد فكر مي كرد كه آيا در مرگ هم موفقيتي هست ؟ شايد اخرين موفقيت زندگي هر ادمي .! ايرج حالا به اين موفقيت رسيده بود و ديگر انتظار عطيه ي بزرگتري را نمي كشيد ، ديگر نگران تمام كردن چيزي نبود ، خودش به ان" تمام" رسيده بود و سبا نا تمام نشسته بود پشت نيمكت كهنه ي چوبي قرمز رنگ كافه و از خوش مي پرسيد :"چرا شاگرد خوبي برايش نبودم ؟ بايد بيشتر به دبدن اش مي رفتم آنطور كه بايد ياد نگرفتم و او از دست رفت !... " و قبل از تمام شدن افكارش مرد جواني را ديد كه وارد شد و از خوش و بش كافه چي معلوم بود از اهالي قديم است كه مدت هاست نيامده كافه ، و فهميد كه اين جوان هم مثل خود او براي رفتن به بزرگداشت ايرج امده ، قرار شان همين بود ، در كافه جمع بشوند و ساعت پنج عصر همه با هم بروند خلنه هنرمندان . انگار كافه چي هم فيلم كوچكي از ايرج ساخته بود كه قرار بود در مراسم پخش شود .
كافه چي صدا زد : سبا پاشو بريم ، من و شما با آيدين مي ريم . بقيه با اسفنديار مي رن .
پس اسمش ايدين است ، رخوت عجيبي كه در حركات نقاش جوان بود توجه سبا را جلب كرده بود اما بيشتر نگاه هاي گرم و ارام نقاش حواس اش را پرت مي كرد از همان بدو ورودش بارها نگاهشان به هم گير افتاده بود و سبا خسته و بي اعتنا گذشته بود .
ميانه ي راه آيدين با كافه چي درد دل مي كرد كه پدر مادرش كه اتفاقا بسيار هم سرشناس بودند ول اش كرده اند و 18 سال است تنها در تهران زندگي مي كند و نمي تواند برود آمريكا پيش خانواده اش و آنها هم چندان علاقه اي به امدن اش نشان نمي دهند .
ترك مسئوليت از جانب پدر براي سبا درد آشنايي بود و تنهايي هم ! براي لحظاتي از جمع ماشين غايب شد و به خودش فكر كرد
از گذشته اش چه براياش باقي مانده بود ؟ از نوجواني هايش ؟ هيچ كس يادي از او نمي كرد نه پدر و نه مادربزرگي كه انقدر نوه ي اول اش را دوست داشت ! با قهر ناگهاني پدر گذشته اش با تمام ادم هايش به پايان رسيده بود و تنها كسي كه هنوز دوست اش داشت و دلتنگ از سال هاي دوري و دل نگران از آتيه ي دختر محبوب اش ديگر آرام و قرار نداشت ، مادر ش بود .
تمام نشده بود ، مادر را هنوز داشت و اين فكر گرم اش كرد و خنده اي به چشم هايش آورد كه ايدين از آن غافل نبود.
_ سبا شما چيكار مي كني؟ يارعلي مي گفت مجسمه سازي ، آره
_ نه يه دوره كوتاه بود با استاد سالاريان كار كردم ، نقاشي هم يك كمي كار كردم ولي خب در اصل مترجم ام و عاشق ادبيات
_ من نقاشي مي كنم ولي فيلم سازي هم دوست دارم ، دو تا فيلم كوتاه هم ساختم ، اگه خواستي بيا مكعب ، كارگاهمه ، بيا فيلم هامو ببين ، تازه مي تونيم با هم فيلم بسازيم
....
اين جملات هم آستانه ي آشنايي ديگري بودند كه طاقش در چهار راه ورودي ساختمان داخلي خانه هنرمندان زده شد، درست
رو بروي پله هايي كه به طبقه ي بالا و سالن مراسم مي رفت و سبا اين بار نه يك دختر شاد و رضايتمند ، بيماري بود كه رو به نابودي ميرفت و مي دانست بدون كار ، حامي و پول ديگر نمي تواند تهران دوام بياورد ، بايد بر مي گشت پيش مادر و يا
مي مرد .اين بار خوب مي دانست كه مهلتي براي عاشق شدن ، فيلم ساختن و آموختن و حتي ماندن ندارد . مي دانست كه به زودي راهي سفر خواهد شد و اين شهر سرد تاريك را به آن همه نامردمي كه مردمان اش در حق اش كردند ترك خواهد كرد و تنها ياد و خاطره ي دوستان رفته و مانده اش را هميشه بر قلب زخم خورده اي كه به سينه آويخته دارد خواهد برد و آنها را حفظ خواهد كرد از خيانت و جانشان را به طلب سلامت به خدايش خواهد سپرد. تنها نمي دانست كه يارش نيز راهي سفري ديگر است.
در مدت برگزاري مراسم حس مي كرد ايرج همان جا و در جمع دوستان و دوستداران اش نشسته و با همان لبخند مهربان و نگاه پر محبت اش براي همه سر تكان مي دهد . صداي گريه ي زني از رديف جلو بلند شد و سبا فكر كرد كه حتما سايه همسر ايرج است ، بغضي در گلويش فشرده شد اما چنان سنگين بود كه كه بالا نيامد كه به اشك برسد و سبك شود چشم هاي غمگين سبا ، و فقط توانست چشم هايش را ببندد و به غرق شدن فكر كند ، مي بايست غرق مي شد و به اعماق اقيانوس مي رفت ، بايد به خوابي عميق فرو مي رفت تا وقتي كه ارواح غرق شدگان براي بازگشت او به هيات انساني اش دعا كنند ، بعد خون تازه اي در رگ هايش مي جوشيد و او ظهور مي كرد ، روي آب مي آمد و بيدار مي شد ، چشم هايش را باز كرد ، آيدين را دريافت كه بي حال شده بود و داشت روي زمين ميان جمعيت ولو مي شد ، به زحمت بلندش كرد و بردش بيرون ، وسط راه بهرام دبيري را ديدند و سيمين كه حال هيچ كدامشان هم خوب نبود .
در روزهاي كوتاه بعد تا 19 ام دي ماه براي ديدن آيدين زياد به مكعب رفت ، فيلم هايش را ديد واو را به دوستان فيلم سازش هم معرفي كرد ، كارهايش را بررسي كرد ، تا انجا كه حساب كرد فهميد ايدين تا 2 سال پيش هنوز كارهايي مي كرده اما دو سال تمام بدون هيچ كار تازه اي فقط چند اتود نا تمام زده ، البته خيلي خوب مي دانست كه آن رخوتي كه در بدن آيدين بيتوته كرده بود و اين خاموشي دو ساله از سر مصرف زياد حشيش است. ايدين هم نا تمام مانده اي مثل خود او بود و او هم دو راه بيشتر نداشت :
يا بازگشت و يا مرگ !









همديگر را بوسيدند و خداحافظي كردند . سبا كوله اش را روي دوشش انداخت و با بدرقه ي ايدين مكعب را براي هميشه ترك كرد و راهي سفر شد ، پيش مادر مي رفت كه بخوابد ، زخم هاي دل اش به محبت مادر التيام بگيرند ، تن اش ترميم شود و جانش به دعاي مادر، ارام ! آغوش مادر زندگي بخش بود ، شايد يسوعا هم آن دم مسيحايي را نه از روح القدس و نه از پدر كه از مريم به ارث برده بود

و تنها كاري كه مي توانست براي مردي كه خيلي زود ترك اش كرد؛ انجام بدهد اين بود كه به پاكي كودكي اش رجعت كند و همانطور كه آن موقع براي سلامتي مادرش دعا مي كرد براي بازگشت آيدين پيش خوانواده اش دعا كند ، كه نميرد ، كه زنده بماند مثل خود ش، كه به سلامت تمام بشود

.

.

.

.


سبا ل م







Saturday, January 5, 2008

عاشقانه اي براي محمد جباري حق

چون نسيمي كه ناگاه مي وزد به ياد من مي ايي
و صدايت را مي شنوم از ناي فرسنگ ها فاصله
كه دلخوشي هاي كوچك روزمره ات را زمزمه ميكني
و در ان قصر ابري پي عشق ابري ات مي گردي
و من دلم از اين همه اقيانوس مي گيرد
و سنگيني اين ابي ممتد فريادم را به اعماق مي برد
هااااااااااااااااااااااااي خليل
من همان زيباي كشف ناشده ام
مرا در ياب!





سبا ل م