Thursday, November 27, 2008

تا حال سری به مان هنر زدید؟


اگر تا حالا سری به مان هنر نو زده باشید حتم دالان های تودرتو و لابیرنتی و معماری عجیب غریبش برایتان جالب بوده ، مان هنر یک ساختمان مدرن است که در کنار نمایشگاه هایی در آن برگزار می شود دیدن خود خانه خالی از لطف نیست.

یکی از کارهایی که هین چند وقت پیش در مان هنر برگزار شد یک ویدیو آرت بود از ایلیا تهمنی . ایلیا تهمتنی ، به نظر من ، در هنر طراحی و گرافیک برای خودش یک پا تهمتن است گرچه او هم به رسم جامعه ی ما و مثل سایر افرادی که بیشتر چیزی سرشان میشود و کمتر هیاهو می کنند ، هنوز آنقدر که باید شناخته نشده است .

کار اخیر او ویدیو آرتی بود به اسم meeter و در دو اپیزود قرمز و آبی . meeter در لغت به معنی برخوردکننده ، تلاقی کننده است . وقتی حرف تلاقی و برخورد می شود ، بالطبع می بایست دو یا چند شیئ و مختصات وجود داشته باشد که تلاقی و برخورد پیشامد کند . اما این پیشامد و برخورد در کار ایلیا معنی دیگری دارد . اپیزود اول این کار به اسم قرمز از زوایای بسیار نزدیک به اوبژه و با لنز چشم ماهی گرفته شده . به نظر من رسید که رنگ قرمز در این قسمت بسیار سچوره ( اشباع ) پایین و نزدیک به صفری دارد

که البته ممکن است به واسطه ی لنز باشد. نماهای بسیار نزدیک از نفس کشیدن و در واقع بو کشیدن و حفره ی بینی و دهان و عمل بلع شباهت زیادی به فعالیت های حیاتی یاخته ها و تک سلولی ها در فیلمبرداری های میکروسکوپیک دارد که گاهی در برنامه های علمی می بینیم . آنچه در ذهن متبادر می شود نگاه یک موجود بیگانه به انسان و فعالیت های حیاتی اوست ، نگاهی متعجب که البته در پی کشف یک سیستم حیاتی نیست و فقط کنجکاو و دقیق است.

در اپیزود آبی به دنبال حرکت مورچه ها به جسد بیجان دو ماهی قرمز می رسیم که مشت اپیزود اول را باز می کند . قرمز برای زنده بودن دچار آبی است . دو ماهی مرده در فضایی بدون آب در بخشی که نام"آبی" اش آب را یا در واقع نبود آب را ( که باعث مرگ است) به یاد می آورد و نگاه کنجکاو آن موجود بیگانه البته دریچه ی چشم یک ماهی مرده به انسان است که ابدا ترس و وحشتی هم ندارد البته اگر بتوانیم واقعیت بزرگ فنا را در آن جدی نگیریم .

Meeter از این منظر تلاقی قرمز و آبی است . تلاقی زندگی و مرگ اما ابدا نقطه ی تقاطعی وجود ندارد بلکه دو نگاه موازی از دو دنیای موازی است . جانور مرده ای زنده را می بیند و جانور زنده ای مرده را می بیند و این دیدن تنها تلاقی دو واقعیت موازی است.

در پایان نماد یین و یانگ چینی با دو رنگ قرمز و آبی می آید که باز موید دو دنیایی است که در عین موازی بودن در هم فرو می روند و دوحفره (چشم) در میانه ی هریک می تواند نمایانگر همین نگاه باشد.

دوست داشتم این یادداشت را زودتر و قبل از اتمام برنامه پخش این کار بنویسم و همین طور دوست داشتم در مورد این کار با خود ایلیا صحبت کنم اما فرصت هیچ کدام دست نداد با این حال امیدوارم این کار باز هم گذاشته بشود . کار نویی که واقعا ارزش دیده شدن و بحث شدن دارد . ویدیو آرت های مستقل در ایران چندان عمری ندارند . اولین کاری که من خودم دیدم 3 یا 4 سال پیش کاری بود از شیرین نشاط در مجموعه باغ های ایرانی موزه هنرهای معاصر ، کاری خوش ساخت و به رمزآلودگی باغ های قدیم ایرانی ! در این سال ها ویدیو ارت های خوب ، چندان ساخته نشده و امیدوارم ایلیا تهمتنی همچنان این کار را ادامه بدهد . او گرافیست خوش قیحه و پر دل و جراتی است که از آزمودن و نشان دادن نتیجه ی افکارش نمی ترسد و این خیلی ارزشمند است . چه در نمایشگاه ممیز ( که اولین بار کارهایش را دیدم ) و چه در سری پژ و چه در همین ویدیوآرت اخیرش ایده ها به خوبی پرداخت شده بودند و علیرغم کمی امکانات اجرا در ایران خیلی هم خوب اجرا شده بودند .

.

.

.

سبا ل م

Sunday, September 21, 2008

...

باز هم تهران
باز هم درخت های بلند قامت خیابان ولیعصر
شوالیه های ابلق پوش
...
سبا ل م

Saturday, July 19, 2008

Dedicated to Life

hey , get this ,
Isn`t i nice ? in a pink package ! with red ribbons ,
this is urs , my dear love , My dear live !
this is urs , this
Free
Fucking
Finger

.
.
.
saba l.m.

Wednesday, July 9, 2008

عنوانی ندارد

خستگی این روزها دیگر حد آخری ندارد و هر روز بیش، بیش ، بیش ، بیشتر
به مرگ نمی رساند آخر را این انتظاری که هی کش ، کش ، کش ، کشیده تر
می شود
.
.
.
سبا ل م

Monday, June 23, 2008

وقتی که آدم خیلی تنهاست


وقتی یک پرستوی کوچک ناز نازی تو مشتت باشد که تا برایش روی شیشه ماشین ها کنی و دنیا تار شود ، ذوق بزند و تو هم بیشتر شیرین کاری هایت را نشانش بدهی ، دیگر کارت تمام است . یعنی تمام است و یعنی دیگر هیچ چیز و هیچ کس آن پرستو نخواهد شد .
یعنی تنها اوست که نزدیک ترین دوست تو هست و می ماند
.
نوشتن از نوشته های پیمان هوشمندزاده برایم کار سختی است . اول از همه به خاطر اینکه او موجود هوشمندی است و بعد به این دلیل که من از نوشته های قبل او هیچ خوشم نمی امد . اما این " ها کردن " در نوع خود شاهکار است . از طرح جلد جالب و بی مزه ی کتاب کار اردشیر رستمی است ) که بگذریم ، با مجموعه ی داستانی رو به رو هستیم که اساسش تک گویی است ، اگر بخواهم مثل منتقد ها حرف بزنم باید بگویم" داستان تنهایی انسان معاصر" ولی این عبارت اصلا ریخت و شکلش ، حالم را به هم می زند . همه ی ما انسان معاصر هستیم ، دقیقا نمی دانم کی این را فهمیدم ! اما واضح است که ما همه در این قرن به دنیا آمده ایم و رابطه مان با ماشین و قطعات برنامه نویسی شده تا حد زیادی بدون مشکل و دردسر است و شاید همین عادت زدگی ماشینی باعث شده دیگر با انسان های برنامه نویسی نشده و گاهی مقاوم کنار نیاییم . " ها کردن " برای من تصویری از خودم ، پیمان هوشمند زاده یا تو بود ، وقتی با کسی زندگی می کنیم که به اندازه ی ما خواسته دارد و بدبختانه همه ی ناز و اطوار هایش دیگر تکراری شده، وقتی به دنبال یک دوست روی مانیتورمان اسم می گذاریم و از منطق همیشگی اش حظ می کنیم ، وقتی برای فرار از محدودیت ها به رویای تکثیر خودمان پناه می بریم ، و قتی کالبد دیگری از خودمان را برای دوستی با خودمان می خواهیم و آخرسر به جایی می رسیم که به خط های کف دست یا زخم ها ی این ور آن ور بدنمان شکل و شخصیت می دهیم و این مخلوق نه چندان خیالی می شود یک موجود دوست داشتنی که با مان حرف می زند ، برایمان ناز می کند ، هزار و یک خواسته دارد و خیلی هنر کنیم بتوانیم مفاهیم دنیای خودمان را برایش تعریف کنیم و اصلا همه ی جذابیتش هم همین است که او می تواند در دنیایی متفاوت زندگی کند اما ارتباط خوبی با ما داشته باشد ، بتوانیم دوستش داشته باشیم و باش مهربان باشیم . هاااااااااا اصلا شاید همه چیز از همین مهربان بودن شروع می شود ، ما معاصر ها خیلی مهربان نیستیم ، یعنی با هم مهربان نیستیم اما ... خب ، چه می شود کرد ! همین است که هست ، سقراط و افلاطون کارشان تمام شده و حتی سارتر هم رفته گور پدرش ، اصلا چرا باید به موجودی که هم توانایی آغوش کشیدن و هم توانایی کشتن تو را دارد محبت کرد ؟ اما مونیتور و خال بغل دماغ و رد بخیه ی کف دست آنقدر ناچیز و بی آزارند که دلیلی ندارد با هاشان لج کنی . دارد؟ احمقی اگر همین دوست های مختصر را رد کنی تو دنیایی که هیچی نیستی ، نه می توانی جا پارکت را پس بگیری ،نه می توانی آسمانت را از زیر فرش پهن شده ی همسایه بکشی بیرون یا فرش همسایه را از روی آسمانت برداری و تازه دختر خوشگل طبقه ی بیستم هم تو را ادم حساب نمی کند و چاخان کردن هایت هم گاهی با شکست مواجه می شود (البته همیشه توانایی سرکار گذاشتن رفقایت را داری) و کل کل کردنت هم برای این است که کمی بیشتر احساس وجود داشتن کنی
پیمان هوشمند زاده این ما ، آدم های تنهای معاصر ، را خوب می شناسد . با نحوه ی فکر کردنمان آشناست ، با لج کردنمان با کینه توزی ها و نقشه های شومی که تو سرمان می کشیم و وقتی در ابعاد دنیای واقعی قرار می گیریم قدرت عملی کردنشان را نداریم ، شرارت های حقیرانه و جدل های دائمی مان با خودمان را می شناسد . خب باید هم بشناسد ، او هم یکی از ماست ، حرص می خورد ، حرص می دهد ، گیم بازی می کند ، و حماسه هایش تو آسانسور اتفاق می افتند ، اگر بیفتند ... خب
بعد از مدت ها این بهترین کتاب داستان فارسی بود که خواندم و به پیمان یک تبریک بزرگ می گویم و می دانم آن جمله ی لزج داستان آخری "بیا و عاشق ما باش " تا مدت ها یا شاید همیشه به یاد همه ی ما خواهد ماند و خودش هم می گوید " همین برایم بس است " اما شاید برای ما خواننده های پر توقع بس نباشد
آخر کتاب داشتم فکر می کردم کاش میشد همانی که کنترل زمان کره زمین دستش است ، بتواند یک ها بکند و از پرتره ی این فاحشه مادر " یک باکره ی آهنین " جاودان خلق کند
.
.
.
سبا ل م

Thursday, June 12, 2008

آدینه شبی دگر شد و
آن یکه و تنها دل
دیوانه جان و شوریده سر
گریخت از قفس شادی مردمان
پر کشید بر پهنه ی سیاه بی سامان
آرام گرفت به کنج خلوت و بی نشان
روشنی چشمی به هر چه نومیدی
.
.
.
سبا ل م

Monday, June 9, 2008

من اثیری

تمام قامتش تار لرزانی بود که به نسیمی ، طوفان اش می زد و به نوازشی ، نالان می نواخت
نور ضعیفی که گاه بر قامتش می تابید ، ساقه ای تهی را روشن می کرد که حجم خالی اش با همه کوچکی پر نا شدنی بود
عطش تمام خلقت در آن نازک پیکر سوزانده بود
دار و ندارش را
...
.
.
.
سبا ل م

Sunday, June 1, 2008

آری ، من اینگونه بی وفا هستم

از این منزل که بگذرم
دیگر نامت را هم به خاطر نخواهم داشت
.
.
.
سبا ل م

Wednesday, May 28, 2008


یک طاق گلی که رویش چند تاعکس پاره ی مریلین مونرو را مثلا به دیوار تکیه داده بود و یک سماور سیاه ذغالی را که انقدر پت پت می کرد تا اعصابت مثل آب ته مانده اش به جوش بیاید ، پای همان طاقچه روی سینی استیل کج و معوجی که دیگر مدور هم نبود گذاشته بود و جلویش یک استکان کمر باریک دور طلا و یک فنجان چینی سفید آبی لب پر شده چیده بود کنار کاسه ی روحی قر و دبه ای که قندهای بی ریخت توش می گفتند قندان است . این ها بخشی از جهیزیه ی بی نظیر افولی چله بود که اهل محل هرگز مراسم عروسی و پاتختش را ندیدند و وصفش را هم جز از خودش نشنیدند . جهیزیه ی این عروس البته فرشی هم داشت که در اصل یک گلیم کهنه بود که چند جا پارگی داشت و تا انجا که یادم می اید این گلیم را خانزاده بهرام وقتی اثاثیه ی جدیدش را به خانه برد با خرت و پرت های قدیمی ریخت تو همان محوطه ی کثیف کنار باغ که ما بچه ها به اش می گفتیم زمین آشغال ها . از همان خوان بیدریغ خانزاده بود که افولی جز این فرش صاحب یک عروسک کور شد که از قضا یک دست و یک پا هم نداشت و من می دانستم که این نقص عضو آن عروسک زیبا از شکنجه های بی امان سوگل دختر خانزاده بهرام است که از بد همسایگیمان با من توی یک کلاس درس می خواند و همین رفتار را با دفتر و قلم و کیف و کفش و لباسش هم داشت . پای یکی از دیوار های کاه گلی آن اتاقک کنار امامزاده که آن روزها بر خلاف حال خیلی مهجور بود ولی بیشتر هم مراد می داد ، یک دست رختخواب همیشه تمیز بود ، جمعه های ان سال ها هنوز از آزادی و بازی های کودکانه برایم نشانی داشت و وقتی با بچه های محل که بیشترشان هم پسر بودند می رفتیم کنار باغ خانزاده بهرام بازی می کردیم افولی
را میدیدیم که
...
این فصل ابتدای داستان کوتاهی است که برای محمود دولت آبادی فرستادم و به پیشنهاد او قصد چاپ اش را دارم
.
.
.
سبا ل م

Wednesday, May 21, 2008

بعد از مدت هابازگشت به این خانه ی متروک ، حس مطبوعی داشت
انگار به خانه ی پدری برگشته ام و ساعت هارا یکی یکی کوک می کنم
نبض مرده ی زندگی دو باره در دیوارهای خاکستری می تپد و خون در صورت های فراموش شده رنگ را زبانه می کشد
پنجره ها باز می شوند ومن مهیا بر درگاه ،اجلال نور را تعظیم می کنم
به این خانه خوش امدید
.
.
.
سبا ل م

Tuesday, January 29, 2008

زمان ، اين بعد اخته

روزهاي كوتاه عمر ما در گذرند و در اين واقعيت ساده راز حيرت انگيزي نهفته است
آدم ها به همان تنوعي كه تمام مي شوند ، تكرار مي شوند
زمان مقياس اندازه گيري هيچ چيز نيست
.
.
.
سبا ل م

Friday, January 25, 2008

چه سرمايي

حس خوبي دارد در خياباني كه سال هاست مي شناسي و حالا زير برف سنگين خوابيده قدم بزني و بروي به كافه اي كه سالهاست مي روي و همان غذاي سردستي گرمي را سفارش بدهي كه سال هاست در همان كافه مي خوري ، من اينجا در همين شهر خوشبختم و نمي توانم دوباره گام معلق ديگري به مهاجرت بردارم ، نمي دانم انسان چگونه هجرت مي كند ، چرا و به كجا ؟
.
.
.
سبا ل م

Thursday, January 17, 2008


هشت و نيم فيلمي است در ستايش راستي و ناگزيري انتخاب ميان خواستن و داشتن ، انتخاب ميان افتخار و هنر

در دنيايي كه اصالت و حقيقت كيفياتي هستند كه رفته رفته بي ارزش و بيرنگ مي شوند و حتي معنايشان دستخوش دگرگوني است و حد و مرز ميان مبتذل و ناب ديگر نامرئي و نامشخص است براي اصل ماندن ناگزير يك انتخاب وجود دارد و ديگر هيچ
راستين بودن : راست كرداري و راست گفتاري
آنجا كه راستي را فراموش مي كنيم متزلزل مي شويم و اماج هجوم اضطراب ها و هيجان ها و لغزش ها قرار مي گيريم و عاقبت در هواي دروغ و انبوه تصنعات بدلي و جعلي مي ميريم و فراموش مي شويم
هشت و نيم روايت انتخاب بزرگان است در دنيايي كه ابعاد كوچكي دارد اما رشد تكنولوژي وتسلط روز افزون ماشينيزم برهمه ي ابعاد زندگي انسان آن را مهيب و دلهره اور مي نماياند حال انكه هنوز هم روح كائنات همان سيرك شاد و كودكانه اي است كه در صحنه ي پاياني فيلم مي بينيم و همين سيرك است كه با تمام ابزارها و بازيگرانش چرخه ي زندگي بشري را ساخته و هر يك از افراد ان در عين كم و كوچك بودن ، نقشي اصيل و انكار ناپذير دارند و البته انچه فراموش نخواهد شد و در ياد ها خواهد ماند از ان همان انسان هاي راستين و حقيقي ست هم چون خود او

فدريكو فليني
كارگردان محبوب من





.

.

.

سبا ل م

Monday, January 14, 2008

گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس

يك سالي مي شود كه رخت به اين شهر كشيده ام
مشهد وديگر برگشتن به تهران برايم سخت شده
عطر و بوي مادر ،از اين كهگل خانه براي اين بلبل غربت ديده و هجران كشيده طربخانه آفريده
و اين مجنون اين بستان كوچك را به دنياي فريب هاي عاشقانه و روشنفكرانه نخواهد فروخت .



سبا ل م

Tuesday, January 8, 2008

داستان دوستي هاي نا تمام


(به مناسبت اولين سالمرگ ايرج زند )
نسيم سبك وتازه نفس ارديبهشت ماه در موهايش پيچيد و خنكاي نوازش هاي به ياد مانده پسركي فراموش شده را به خاطرش آورد كه به چرخاندن سر از خاطر راندشان و نگاهش به مهربان چهره ي كامله مردي افتاد كه به لبخندي برايش سر تكان داد و دلش را به دست اورد ، به لبخندي و تكان سري پاسخي داد و قلبش را كه مي پرسيد" صاحب اين لبخند مهربان كه بود ؟" بي جواب گذاشت

مراسم آغاز شد وفضاي سرسبزو دلپذير" دلاواله" چهره اي رسمي به خودش گرفت و بعد از همه ي تعارفات و خوشامدگويي ها درب سالن نمايش آثار نقاشان باز شد و اوبه همراهي حلقه هاي موهايي كه روي بالا پوش يشمي رنگش بي پروا رها شده بودند وارد فضاي گرم و اخرايي سالن شد، جز اين بالا پوش يك دامن يشمي رنگ به تن داشت و يك جفت صندل تمام چرم قهوه اي رنگ با بندهاي تافته ي بلندي كه دور ساق هايش پيچيده بودند و يك كيف كوچك چرم قهوه اي هم دست اش بود و يك شال سورمه اي رنگ با دور دوزي هاي هندي روي شانه هايش افتاده بود، البته قرار بود جز اين ها يك پيرمرد سرحال و هميشه خنده رو هم با او باشد كه استادش بود و نتوانسته بود بيايد ولي حواس اش بود كه حتما سلام استاد را به ان خانم نقاش برساند
به راست كه چرخيد چشم اش به پيكره ي لرزان مردي افتاد ارميده بر جعبه اي گوني پوش ، زنانگي ناگهان اش او را به كنار ان مرد لرزان كشانيد و نشانيد اما جرات لمس كردن آن ورق هاي فلزي نازك كه آدمي پيكر دوست داشتني را جسم بخشيده بودند ، به او نداد . پشت اين منظره ي عاشقانه يك تابلوي سه لتي بر ديوار بود كه همان مرد را ، يا شايد همان زن را ، رقصان در فضايي سرد و پاكيزه تكرار كرده بود . كنار تابلو را خواند : ايرج زند. اما اين اسم را نمي شناخت . با اين ورود دلپذير سالن نمايش براي اش صحنه ي رقصي شد كه آرام و با حوصله در آن چرخيد و الهاماتي را كه تابلوها براي تشويق به او هديه دادند به سينه سپرد.
در محوطه ي بيروني "دلاواله" سر صحبت ها باز شده بود و در ميانه شان رقابت ها اهسته رنگ مي گرفت و نگاه ها از انعطاف و خرسندي به جديت و حسادت مي رسيد اما با سرو شدن پيتزاها و نان هاي ايتاليايي بحث ها عوض شد و لذت خوردن نگاه ها را ارام كرد . نقاش كه او هم لباس سبز رنگ بسيار مليحي به تن داشت با همان لبخند مهربان اولين لحظه و نگاه كنجكاو به دختر نزديك شد
_ كارها رو ديدي؟
_ بله
_ اون تابلوي سه لتي رو ديدي؟
_ بله ، كار شما بود؟
_ هوم ...
...
همين جملات مختصر بود كه آن دو نفر را با هم آشنا كرد و از آن روز دل انگيز در فرمانيه براي دختر خاطره اي شادي بخش يادگار كرد ، مثل همه ي صحبت هاي اغاز يك اشنايي دختر از نقاشي هايش پرسيد و نقاش هم از كارهايش گفت و سر انجام نقاش اسمش را پرسيد وقبل از رفتن اش گفت :"حالت هاي جالبي داري سبا ! گاهي بيا كارگاه من ، جاي با صفاييه ، خوشت مياد. "سبا شاد از داشتن يك دوست نقاش كه قصد داشت طراحي ازش ياد بگيرد خرامان " دلاواله "را با تقديم يك buenna" serra " به مسئول تشريفات ترك كرد و بيچاره نمي دانست كه يارش خيلي زود به آن سفر خواهد رفت .








سوز سرماي دي ماه حتي داخل كافه هم مي پيچيد و لرز به تن اش مي انداخت ولي قهوه ي گرم كافه چي و شوخي هاي اهل كافه سرما را از يادش مي برد ، يك شلوار جين تن اش بود و يك پالتوي كوتاه قهوه اي رنگ با شال و كلاه مشكي كه تا روي پيشاني اش پايين كشيده بود اما باز هم سردش مي شد ، منتظر كسي نبود و شايد تنهايي بود كه هوا را سردتر مي كرد .
هنوز شوكه بود اما حس اش را در ان لحظات خيلي خوب مي شناخت ، غم ، مي دانست و باور كرده بود كه سرطان مي تواند يك مرد سرزنده را در طول يك هفته بكشد . چيزي كه نمي توانست باور كند اين بود كه ديگر صداي مهربان و لحن ملايم نقاش را از پيغامگيرتلفن كارگاه نقاش نخواهد شنيد .
_ تولدت مبارك سبا ! چقدر خوب شد كه تو به دنيا اومدي . من فكر مي كنم اولين و مهمترين موفقيت هر آدمي به دنيا اومدنشه .
شب تولد 22 سلگي اش اين تبريك را از نقاش هديه گرفته بود و بسشتر از اين كه بخواهد حسرت بخورد فكر مي كرد كه آيا در مرگ هم موفقيتي هست ؟ شايد اخرين موفقيت زندگي هر ادمي .! ايرج حالا به اين موفقيت رسيده بود و ديگر انتظار عطيه ي بزرگتري را نمي كشيد ، ديگر نگران تمام كردن چيزي نبود ، خودش به ان" تمام" رسيده بود و سبا نا تمام نشسته بود پشت نيمكت كهنه ي چوبي قرمز رنگ كافه و از خوش مي پرسيد :"چرا شاگرد خوبي برايش نبودم ؟ بايد بيشتر به دبدن اش مي رفتم آنطور كه بايد ياد نگرفتم و او از دست رفت !... " و قبل از تمام شدن افكارش مرد جواني را ديد كه وارد شد و از خوش و بش كافه چي معلوم بود از اهالي قديم است كه مدت هاست نيامده كافه ، و فهميد كه اين جوان هم مثل خود او براي رفتن به بزرگداشت ايرج امده ، قرار شان همين بود ، در كافه جمع بشوند و ساعت پنج عصر همه با هم بروند خلنه هنرمندان . انگار كافه چي هم فيلم كوچكي از ايرج ساخته بود كه قرار بود در مراسم پخش شود .
كافه چي صدا زد : سبا پاشو بريم ، من و شما با آيدين مي ريم . بقيه با اسفنديار مي رن .
پس اسمش ايدين است ، رخوت عجيبي كه در حركات نقاش جوان بود توجه سبا را جلب كرده بود اما بيشتر نگاه هاي گرم و ارام نقاش حواس اش را پرت مي كرد از همان بدو ورودش بارها نگاهشان به هم گير افتاده بود و سبا خسته و بي اعتنا گذشته بود .
ميانه ي راه آيدين با كافه چي درد دل مي كرد كه پدر مادرش كه اتفاقا بسيار هم سرشناس بودند ول اش كرده اند و 18 سال است تنها در تهران زندگي مي كند و نمي تواند برود آمريكا پيش خانواده اش و آنها هم چندان علاقه اي به امدن اش نشان نمي دهند .
ترك مسئوليت از جانب پدر براي سبا درد آشنايي بود و تنهايي هم ! براي لحظاتي از جمع ماشين غايب شد و به خودش فكر كرد
از گذشته اش چه براياش باقي مانده بود ؟ از نوجواني هايش ؟ هيچ كس يادي از او نمي كرد نه پدر و نه مادربزرگي كه انقدر نوه ي اول اش را دوست داشت ! با قهر ناگهاني پدر گذشته اش با تمام ادم هايش به پايان رسيده بود و تنها كسي كه هنوز دوست اش داشت و دلتنگ از سال هاي دوري و دل نگران از آتيه ي دختر محبوب اش ديگر آرام و قرار نداشت ، مادر ش بود .
تمام نشده بود ، مادر را هنوز داشت و اين فكر گرم اش كرد و خنده اي به چشم هايش آورد كه ايدين از آن غافل نبود.
_ سبا شما چيكار مي كني؟ يارعلي مي گفت مجسمه سازي ، آره
_ نه يه دوره كوتاه بود با استاد سالاريان كار كردم ، نقاشي هم يك كمي كار كردم ولي خب در اصل مترجم ام و عاشق ادبيات
_ من نقاشي مي كنم ولي فيلم سازي هم دوست دارم ، دو تا فيلم كوتاه هم ساختم ، اگه خواستي بيا مكعب ، كارگاهمه ، بيا فيلم هامو ببين ، تازه مي تونيم با هم فيلم بسازيم
....
اين جملات هم آستانه ي آشنايي ديگري بودند كه طاقش در چهار راه ورودي ساختمان داخلي خانه هنرمندان زده شد، درست
رو بروي پله هايي كه به طبقه ي بالا و سالن مراسم مي رفت و سبا اين بار نه يك دختر شاد و رضايتمند ، بيماري بود كه رو به نابودي ميرفت و مي دانست بدون كار ، حامي و پول ديگر نمي تواند تهران دوام بياورد ، بايد بر مي گشت پيش مادر و يا
مي مرد .اين بار خوب مي دانست كه مهلتي براي عاشق شدن ، فيلم ساختن و آموختن و حتي ماندن ندارد . مي دانست كه به زودي راهي سفر خواهد شد و اين شهر سرد تاريك را به آن همه نامردمي كه مردمان اش در حق اش كردند ترك خواهد كرد و تنها ياد و خاطره ي دوستان رفته و مانده اش را هميشه بر قلب زخم خورده اي كه به سينه آويخته دارد خواهد برد و آنها را حفظ خواهد كرد از خيانت و جانشان را به طلب سلامت به خدايش خواهد سپرد. تنها نمي دانست كه يارش نيز راهي سفري ديگر است.
در مدت برگزاري مراسم حس مي كرد ايرج همان جا و در جمع دوستان و دوستداران اش نشسته و با همان لبخند مهربان و نگاه پر محبت اش براي همه سر تكان مي دهد . صداي گريه ي زني از رديف جلو بلند شد و سبا فكر كرد كه حتما سايه همسر ايرج است ، بغضي در گلويش فشرده شد اما چنان سنگين بود كه كه بالا نيامد كه به اشك برسد و سبك شود چشم هاي غمگين سبا ، و فقط توانست چشم هايش را ببندد و به غرق شدن فكر كند ، مي بايست غرق مي شد و به اعماق اقيانوس مي رفت ، بايد به خوابي عميق فرو مي رفت تا وقتي كه ارواح غرق شدگان براي بازگشت او به هيات انساني اش دعا كنند ، بعد خون تازه اي در رگ هايش مي جوشيد و او ظهور مي كرد ، روي آب مي آمد و بيدار مي شد ، چشم هايش را باز كرد ، آيدين را دريافت كه بي حال شده بود و داشت روي زمين ميان جمعيت ولو مي شد ، به زحمت بلندش كرد و بردش بيرون ، وسط راه بهرام دبيري را ديدند و سيمين كه حال هيچ كدامشان هم خوب نبود .
در روزهاي كوتاه بعد تا 19 ام دي ماه براي ديدن آيدين زياد به مكعب رفت ، فيلم هايش را ديد واو را به دوستان فيلم سازش هم معرفي كرد ، كارهايش را بررسي كرد ، تا انجا كه حساب كرد فهميد ايدين تا 2 سال پيش هنوز كارهايي مي كرده اما دو سال تمام بدون هيچ كار تازه اي فقط چند اتود نا تمام زده ، البته خيلي خوب مي دانست كه آن رخوتي كه در بدن آيدين بيتوته كرده بود و اين خاموشي دو ساله از سر مصرف زياد حشيش است. ايدين هم نا تمام مانده اي مثل خود او بود و او هم دو راه بيشتر نداشت :
يا بازگشت و يا مرگ !









همديگر را بوسيدند و خداحافظي كردند . سبا كوله اش را روي دوشش انداخت و با بدرقه ي ايدين مكعب را براي هميشه ترك كرد و راهي سفر شد ، پيش مادر مي رفت كه بخوابد ، زخم هاي دل اش به محبت مادر التيام بگيرند ، تن اش ترميم شود و جانش به دعاي مادر، ارام ! آغوش مادر زندگي بخش بود ، شايد يسوعا هم آن دم مسيحايي را نه از روح القدس و نه از پدر كه از مريم به ارث برده بود

و تنها كاري كه مي توانست براي مردي كه خيلي زود ترك اش كرد؛ انجام بدهد اين بود كه به پاكي كودكي اش رجعت كند و همانطور كه آن موقع براي سلامتي مادرش دعا مي كرد براي بازگشت آيدين پيش خوانواده اش دعا كند ، كه نميرد ، كه زنده بماند مثل خود ش، كه به سلامت تمام بشود

.

.

.

.


سبا ل م







Saturday, January 5, 2008

عاشقانه اي براي محمد جباري حق

چون نسيمي كه ناگاه مي وزد به ياد من مي ايي
و صدايت را مي شنوم از ناي فرسنگ ها فاصله
كه دلخوشي هاي كوچك روزمره ات را زمزمه ميكني
و در ان قصر ابري پي عشق ابري ات مي گردي
و من دلم از اين همه اقيانوس مي گيرد
و سنگيني اين ابي ممتد فريادم را به اعماق مي برد
هااااااااااااااااااااااااي خليل
من همان زيباي كشف ناشده ام
مرا در ياب!





سبا ل م