Wednesday, May 28, 2008


یک طاق گلی که رویش چند تاعکس پاره ی مریلین مونرو را مثلا به دیوار تکیه داده بود و یک سماور سیاه ذغالی را که انقدر پت پت می کرد تا اعصابت مثل آب ته مانده اش به جوش بیاید ، پای همان طاقچه روی سینی استیل کج و معوجی که دیگر مدور هم نبود گذاشته بود و جلویش یک استکان کمر باریک دور طلا و یک فنجان چینی سفید آبی لب پر شده چیده بود کنار کاسه ی روحی قر و دبه ای که قندهای بی ریخت توش می گفتند قندان است . این ها بخشی از جهیزیه ی بی نظیر افولی چله بود که اهل محل هرگز مراسم عروسی و پاتختش را ندیدند و وصفش را هم جز از خودش نشنیدند . جهیزیه ی این عروس البته فرشی هم داشت که در اصل یک گلیم کهنه بود که چند جا پارگی داشت و تا انجا که یادم می اید این گلیم را خانزاده بهرام وقتی اثاثیه ی جدیدش را به خانه برد با خرت و پرت های قدیمی ریخت تو همان محوطه ی کثیف کنار باغ که ما بچه ها به اش می گفتیم زمین آشغال ها . از همان خوان بیدریغ خانزاده بود که افولی جز این فرش صاحب یک عروسک کور شد که از قضا یک دست و یک پا هم نداشت و من می دانستم که این نقص عضو آن عروسک زیبا از شکنجه های بی امان سوگل دختر خانزاده بهرام است که از بد همسایگیمان با من توی یک کلاس درس می خواند و همین رفتار را با دفتر و قلم و کیف و کفش و لباسش هم داشت . پای یکی از دیوار های کاه گلی آن اتاقک کنار امامزاده که آن روزها بر خلاف حال خیلی مهجور بود ولی بیشتر هم مراد می داد ، یک دست رختخواب همیشه تمیز بود ، جمعه های ان سال ها هنوز از آزادی و بازی های کودکانه برایم نشانی داشت و وقتی با بچه های محل که بیشترشان هم پسر بودند می رفتیم کنار باغ خانزاده بهرام بازی می کردیم افولی
را میدیدیم که
...
این فصل ابتدای داستان کوتاهی است که برای محمود دولت آبادی فرستادم و به پیشنهاد او قصد چاپ اش را دارم
.
.
.
سبا ل م

1 comment:

Anonymous said...

مبارک است انشا الله