Sunday, October 21, 2007

براي خواهر كوچولويي كه ديگر كوچك نيست

آخرين بار كه ديدمت ، خيلي بزرگ شده بودي
در آن پستان هاي ورم كرده ات
و در آن لاله ي سرخ در آستانه ي روييدن
بلوغ حلول كرده بود


خوب يادم هست كه خيلي بي قرارت بودم
اما آن پوسته ي دردناكت
و حرمت آن بال هاي نازك و رنجورت
نگذاشتند كه سير نوازشت كنم



كاش خودت مي دانستي كه خيلي زيبايي
با آن چشم هاي خاكستري شيطان
و با آن دو خط ظريفي كه بستر سفر مي شد
از نزهت گونه هايت به پاكي لب هايت



مي خواستم بگويم كه نازكدل من ، خيلي تنگ است
براي ان صداي كودكانه ي شادت
كه در سرماي خاموش خانه مان شعله مي كشيد
و مرا از شوق بودن تو سرشار مي كرد




.
.
.
سبا ل م

2 comments:

Anonymous said...

nice

Anonymous said...

هر دفعه می خونم بیشتر تکونم میده