Monday, June 23, 2008

وقتی که آدم خیلی تنهاست


وقتی یک پرستوی کوچک ناز نازی تو مشتت باشد که تا برایش روی شیشه ماشین ها کنی و دنیا تار شود ، ذوق بزند و تو هم بیشتر شیرین کاری هایت را نشانش بدهی ، دیگر کارت تمام است . یعنی تمام است و یعنی دیگر هیچ چیز و هیچ کس آن پرستو نخواهد شد .
یعنی تنها اوست که نزدیک ترین دوست تو هست و می ماند
.
نوشتن از نوشته های پیمان هوشمندزاده برایم کار سختی است . اول از همه به خاطر اینکه او موجود هوشمندی است و بعد به این دلیل که من از نوشته های قبل او هیچ خوشم نمی امد . اما این " ها کردن " در نوع خود شاهکار است . از طرح جلد جالب و بی مزه ی کتاب کار اردشیر رستمی است ) که بگذریم ، با مجموعه ی داستانی رو به رو هستیم که اساسش تک گویی است ، اگر بخواهم مثل منتقد ها حرف بزنم باید بگویم" داستان تنهایی انسان معاصر" ولی این عبارت اصلا ریخت و شکلش ، حالم را به هم می زند . همه ی ما انسان معاصر هستیم ، دقیقا نمی دانم کی این را فهمیدم ! اما واضح است که ما همه در این قرن به دنیا آمده ایم و رابطه مان با ماشین و قطعات برنامه نویسی شده تا حد زیادی بدون مشکل و دردسر است و شاید همین عادت زدگی ماشینی باعث شده دیگر با انسان های برنامه نویسی نشده و گاهی مقاوم کنار نیاییم . " ها کردن " برای من تصویری از خودم ، پیمان هوشمند زاده یا تو بود ، وقتی با کسی زندگی می کنیم که به اندازه ی ما خواسته دارد و بدبختانه همه ی ناز و اطوار هایش دیگر تکراری شده، وقتی به دنبال یک دوست روی مانیتورمان اسم می گذاریم و از منطق همیشگی اش حظ می کنیم ، وقتی برای فرار از محدودیت ها به رویای تکثیر خودمان پناه می بریم ، و قتی کالبد دیگری از خودمان را برای دوستی با خودمان می خواهیم و آخرسر به جایی می رسیم که به خط های کف دست یا زخم ها ی این ور آن ور بدنمان شکل و شخصیت می دهیم و این مخلوق نه چندان خیالی می شود یک موجود دوست داشتنی که با مان حرف می زند ، برایمان ناز می کند ، هزار و یک خواسته دارد و خیلی هنر کنیم بتوانیم مفاهیم دنیای خودمان را برایش تعریف کنیم و اصلا همه ی جذابیتش هم همین است که او می تواند در دنیایی متفاوت زندگی کند اما ارتباط خوبی با ما داشته باشد ، بتوانیم دوستش داشته باشیم و باش مهربان باشیم . هاااااااااا اصلا شاید همه چیز از همین مهربان بودن شروع می شود ، ما معاصر ها خیلی مهربان نیستیم ، یعنی با هم مهربان نیستیم اما ... خب ، چه می شود کرد ! همین است که هست ، سقراط و افلاطون کارشان تمام شده و حتی سارتر هم رفته گور پدرش ، اصلا چرا باید به موجودی که هم توانایی آغوش کشیدن و هم توانایی کشتن تو را دارد محبت کرد ؟ اما مونیتور و خال بغل دماغ و رد بخیه ی کف دست آنقدر ناچیز و بی آزارند که دلیلی ندارد با هاشان لج کنی . دارد؟ احمقی اگر همین دوست های مختصر را رد کنی تو دنیایی که هیچی نیستی ، نه می توانی جا پارکت را پس بگیری ،نه می توانی آسمانت را از زیر فرش پهن شده ی همسایه بکشی بیرون یا فرش همسایه را از روی آسمانت برداری و تازه دختر خوشگل طبقه ی بیستم هم تو را ادم حساب نمی کند و چاخان کردن هایت هم گاهی با شکست مواجه می شود (البته همیشه توانایی سرکار گذاشتن رفقایت را داری) و کل کل کردنت هم برای این است که کمی بیشتر احساس وجود داشتن کنی
پیمان هوشمند زاده این ما ، آدم های تنهای معاصر ، را خوب می شناسد . با نحوه ی فکر کردنمان آشناست ، با لج کردنمان با کینه توزی ها و نقشه های شومی که تو سرمان می کشیم و وقتی در ابعاد دنیای واقعی قرار می گیریم قدرت عملی کردنشان را نداریم ، شرارت های حقیرانه و جدل های دائمی مان با خودمان را می شناسد . خب باید هم بشناسد ، او هم یکی از ماست ، حرص می خورد ، حرص می دهد ، گیم بازی می کند ، و حماسه هایش تو آسانسور اتفاق می افتند ، اگر بیفتند ... خب
بعد از مدت ها این بهترین کتاب داستان فارسی بود که خواندم و به پیمان یک تبریک بزرگ می گویم و می دانم آن جمله ی لزج داستان آخری "بیا و عاشق ما باش " تا مدت ها یا شاید همیشه به یاد همه ی ما خواهد ماند و خودش هم می گوید " همین برایم بس است " اما شاید برای ما خواننده های پر توقع بس نباشد
آخر کتاب داشتم فکر می کردم کاش میشد همانی که کنترل زمان کره زمین دستش است ، بتواند یک ها بکند و از پرتره ی این فاحشه مادر " یک باکره ی آهنین " جاودان خلق کند
.
.
.
سبا ل م

Thursday, June 12, 2008

آدینه شبی دگر شد و
آن یکه و تنها دل
دیوانه جان و شوریده سر
گریخت از قفس شادی مردمان
پر کشید بر پهنه ی سیاه بی سامان
آرام گرفت به کنج خلوت و بی نشان
روشنی چشمی به هر چه نومیدی
.
.
.
سبا ل م

Monday, June 9, 2008

من اثیری

تمام قامتش تار لرزانی بود که به نسیمی ، طوفان اش می زد و به نوازشی ، نالان می نواخت
نور ضعیفی که گاه بر قامتش می تابید ، ساقه ای تهی را روشن می کرد که حجم خالی اش با همه کوچکی پر نا شدنی بود
عطش تمام خلقت در آن نازک پیکر سوزانده بود
دار و ندارش را
...
.
.
.
سبا ل م

Sunday, June 1, 2008

آری ، من اینگونه بی وفا هستم

از این منزل که بگذرم
دیگر نامت را هم به خاطر نخواهم داشت
.
.
.
سبا ل م