Tuesday, January 8, 2008

داستان دوستي هاي نا تمام


(به مناسبت اولين سالمرگ ايرج زند )
نسيم سبك وتازه نفس ارديبهشت ماه در موهايش پيچيد و خنكاي نوازش هاي به ياد مانده پسركي فراموش شده را به خاطرش آورد كه به چرخاندن سر از خاطر راندشان و نگاهش به مهربان چهره ي كامله مردي افتاد كه به لبخندي برايش سر تكان داد و دلش را به دست اورد ، به لبخندي و تكان سري پاسخي داد و قلبش را كه مي پرسيد" صاحب اين لبخند مهربان كه بود ؟" بي جواب گذاشت

مراسم آغاز شد وفضاي سرسبزو دلپذير" دلاواله" چهره اي رسمي به خودش گرفت و بعد از همه ي تعارفات و خوشامدگويي ها درب سالن نمايش آثار نقاشان باز شد و اوبه همراهي حلقه هاي موهايي كه روي بالا پوش يشمي رنگش بي پروا رها شده بودند وارد فضاي گرم و اخرايي سالن شد، جز اين بالا پوش يك دامن يشمي رنگ به تن داشت و يك جفت صندل تمام چرم قهوه اي رنگ با بندهاي تافته ي بلندي كه دور ساق هايش پيچيده بودند و يك كيف كوچك چرم قهوه اي هم دست اش بود و يك شال سورمه اي رنگ با دور دوزي هاي هندي روي شانه هايش افتاده بود، البته قرار بود جز اين ها يك پيرمرد سرحال و هميشه خنده رو هم با او باشد كه استادش بود و نتوانسته بود بيايد ولي حواس اش بود كه حتما سلام استاد را به ان خانم نقاش برساند
به راست كه چرخيد چشم اش به پيكره ي لرزان مردي افتاد ارميده بر جعبه اي گوني پوش ، زنانگي ناگهان اش او را به كنار ان مرد لرزان كشانيد و نشانيد اما جرات لمس كردن آن ورق هاي فلزي نازك كه آدمي پيكر دوست داشتني را جسم بخشيده بودند ، به او نداد . پشت اين منظره ي عاشقانه يك تابلوي سه لتي بر ديوار بود كه همان مرد را ، يا شايد همان زن را ، رقصان در فضايي سرد و پاكيزه تكرار كرده بود . كنار تابلو را خواند : ايرج زند. اما اين اسم را نمي شناخت . با اين ورود دلپذير سالن نمايش براي اش صحنه ي رقصي شد كه آرام و با حوصله در آن چرخيد و الهاماتي را كه تابلوها براي تشويق به او هديه دادند به سينه سپرد.
در محوطه ي بيروني "دلاواله" سر صحبت ها باز شده بود و در ميانه شان رقابت ها اهسته رنگ مي گرفت و نگاه ها از انعطاف و خرسندي به جديت و حسادت مي رسيد اما با سرو شدن پيتزاها و نان هاي ايتاليايي بحث ها عوض شد و لذت خوردن نگاه ها را ارام كرد . نقاش كه او هم لباس سبز رنگ بسيار مليحي به تن داشت با همان لبخند مهربان اولين لحظه و نگاه كنجكاو به دختر نزديك شد
_ كارها رو ديدي؟
_ بله
_ اون تابلوي سه لتي رو ديدي؟
_ بله ، كار شما بود؟
_ هوم ...
...
همين جملات مختصر بود كه آن دو نفر را با هم آشنا كرد و از آن روز دل انگيز در فرمانيه براي دختر خاطره اي شادي بخش يادگار كرد ، مثل همه ي صحبت هاي اغاز يك اشنايي دختر از نقاشي هايش پرسيد و نقاش هم از كارهايش گفت و سر انجام نقاش اسمش را پرسيد وقبل از رفتن اش گفت :"حالت هاي جالبي داري سبا ! گاهي بيا كارگاه من ، جاي با صفاييه ، خوشت مياد. "سبا شاد از داشتن يك دوست نقاش كه قصد داشت طراحي ازش ياد بگيرد خرامان " دلاواله "را با تقديم يك buenna" serra " به مسئول تشريفات ترك كرد و بيچاره نمي دانست كه يارش خيلي زود به آن سفر خواهد رفت .








سوز سرماي دي ماه حتي داخل كافه هم مي پيچيد و لرز به تن اش مي انداخت ولي قهوه ي گرم كافه چي و شوخي هاي اهل كافه سرما را از يادش مي برد ، يك شلوار جين تن اش بود و يك پالتوي كوتاه قهوه اي رنگ با شال و كلاه مشكي كه تا روي پيشاني اش پايين كشيده بود اما باز هم سردش مي شد ، منتظر كسي نبود و شايد تنهايي بود كه هوا را سردتر مي كرد .
هنوز شوكه بود اما حس اش را در ان لحظات خيلي خوب مي شناخت ، غم ، مي دانست و باور كرده بود كه سرطان مي تواند يك مرد سرزنده را در طول يك هفته بكشد . چيزي كه نمي توانست باور كند اين بود كه ديگر صداي مهربان و لحن ملايم نقاش را از پيغامگيرتلفن كارگاه نقاش نخواهد شنيد .
_ تولدت مبارك سبا ! چقدر خوب شد كه تو به دنيا اومدي . من فكر مي كنم اولين و مهمترين موفقيت هر آدمي به دنيا اومدنشه .
شب تولد 22 سلگي اش اين تبريك را از نقاش هديه گرفته بود و بسشتر از اين كه بخواهد حسرت بخورد فكر مي كرد كه آيا در مرگ هم موفقيتي هست ؟ شايد اخرين موفقيت زندگي هر ادمي .! ايرج حالا به اين موفقيت رسيده بود و ديگر انتظار عطيه ي بزرگتري را نمي كشيد ، ديگر نگران تمام كردن چيزي نبود ، خودش به ان" تمام" رسيده بود و سبا نا تمام نشسته بود پشت نيمكت كهنه ي چوبي قرمز رنگ كافه و از خوش مي پرسيد :"چرا شاگرد خوبي برايش نبودم ؟ بايد بيشتر به دبدن اش مي رفتم آنطور كه بايد ياد نگرفتم و او از دست رفت !... " و قبل از تمام شدن افكارش مرد جواني را ديد كه وارد شد و از خوش و بش كافه چي معلوم بود از اهالي قديم است كه مدت هاست نيامده كافه ، و فهميد كه اين جوان هم مثل خود او براي رفتن به بزرگداشت ايرج امده ، قرار شان همين بود ، در كافه جمع بشوند و ساعت پنج عصر همه با هم بروند خلنه هنرمندان . انگار كافه چي هم فيلم كوچكي از ايرج ساخته بود كه قرار بود در مراسم پخش شود .
كافه چي صدا زد : سبا پاشو بريم ، من و شما با آيدين مي ريم . بقيه با اسفنديار مي رن .
پس اسمش ايدين است ، رخوت عجيبي كه در حركات نقاش جوان بود توجه سبا را جلب كرده بود اما بيشتر نگاه هاي گرم و ارام نقاش حواس اش را پرت مي كرد از همان بدو ورودش بارها نگاهشان به هم گير افتاده بود و سبا خسته و بي اعتنا گذشته بود .
ميانه ي راه آيدين با كافه چي درد دل مي كرد كه پدر مادرش كه اتفاقا بسيار هم سرشناس بودند ول اش كرده اند و 18 سال است تنها در تهران زندگي مي كند و نمي تواند برود آمريكا پيش خانواده اش و آنها هم چندان علاقه اي به امدن اش نشان نمي دهند .
ترك مسئوليت از جانب پدر براي سبا درد آشنايي بود و تنهايي هم ! براي لحظاتي از جمع ماشين غايب شد و به خودش فكر كرد
از گذشته اش چه براياش باقي مانده بود ؟ از نوجواني هايش ؟ هيچ كس يادي از او نمي كرد نه پدر و نه مادربزرگي كه انقدر نوه ي اول اش را دوست داشت ! با قهر ناگهاني پدر گذشته اش با تمام ادم هايش به پايان رسيده بود و تنها كسي كه هنوز دوست اش داشت و دلتنگ از سال هاي دوري و دل نگران از آتيه ي دختر محبوب اش ديگر آرام و قرار نداشت ، مادر ش بود .
تمام نشده بود ، مادر را هنوز داشت و اين فكر گرم اش كرد و خنده اي به چشم هايش آورد كه ايدين از آن غافل نبود.
_ سبا شما چيكار مي كني؟ يارعلي مي گفت مجسمه سازي ، آره
_ نه يه دوره كوتاه بود با استاد سالاريان كار كردم ، نقاشي هم يك كمي كار كردم ولي خب در اصل مترجم ام و عاشق ادبيات
_ من نقاشي مي كنم ولي فيلم سازي هم دوست دارم ، دو تا فيلم كوتاه هم ساختم ، اگه خواستي بيا مكعب ، كارگاهمه ، بيا فيلم هامو ببين ، تازه مي تونيم با هم فيلم بسازيم
....
اين جملات هم آستانه ي آشنايي ديگري بودند كه طاقش در چهار راه ورودي ساختمان داخلي خانه هنرمندان زده شد، درست
رو بروي پله هايي كه به طبقه ي بالا و سالن مراسم مي رفت و سبا اين بار نه يك دختر شاد و رضايتمند ، بيماري بود كه رو به نابودي ميرفت و مي دانست بدون كار ، حامي و پول ديگر نمي تواند تهران دوام بياورد ، بايد بر مي گشت پيش مادر و يا
مي مرد .اين بار خوب مي دانست كه مهلتي براي عاشق شدن ، فيلم ساختن و آموختن و حتي ماندن ندارد . مي دانست كه به زودي راهي سفر خواهد شد و اين شهر سرد تاريك را به آن همه نامردمي كه مردمان اش در حق اش كردند ترك خواهد كرد و تنها ياد و خاطره ي دوستان رفته و مانده اش را هميشه بر قلب زخم خورده اي كه به سينه آويخته دارد خواهد برد و آنها را حفظ خواهد كرد از خيانت و جانشان را به طلب سلامت به خدايش خواهد سپرد. تنها نمي دانست كه يارش نيز راهي سفري ديگر است.
در مدت برگزاري مراسم حس مي كرد ايرج همان جا و در جمع دوستان و دوستداران اش نشسته و با همان لبخند مهربان و نگاه پر محبت اش براي همه سر تكان مي دهد . صداي گريه ي زني از رديف جلو بلند شد و سبا فكر كرد كه حتما سايه همسر ايرج است ، بغضي در گلويش فشرده شد اما چنان سنگين بود كه كه بالا نيامد كه به اشك برسد و سبك شود چشم هاي غمگين سبا ، و فقط توانست چشم هايش را ببندد و به غرق شدن فكر كند ، مي بايست غرق مي شد و به اعماق اقيانوس مي رفت ، بايد به خوابي عميق فرو مي رفت تا وقتي كه ارواح غرق شدگان براي بازگشت او به هيات انساني اش دعا كنند ، بعد خون تازه اي در رگ هايش مي جوشيد و او ظهور مي كرد ، روي آب مي آمد و بيدار مي شد ، چشم هايش را باز كرد ، آيدين را دريافت كه بي حال شده بود و داشت روي زمين ميان جمعيت ولو مي شد ، به زحمت بلندش كرد و بردش بيرون ، وسط راه بهرام دبيري را ديدند و سيمين كه حال هيچ كدامشان هم خوب نبود .
در روزهاي كوتاه بعد تا 19 ام دي ماه براي ديدن آيدين زياد به مكعب رفت ، فيلم هايش را ديد واو را به دوستان فيلم سازش هم معرفي كرد ، كارهايش را بررسي كرد ، تا انجا كه حساب كرد فهميد ايدين تا 2 سال پيش هنوز كارهايي مي كرده اما دو سال تمام بدون هيچ كار تازه اي فقط چند اتود نا تمام زده ، البته خيلي خوب مي دانست كه آن رخوتي كه در بدن آيدين بيتوته كرده بود و اين خاموشي دو ساله از سر مصرف زياد حشيش است. ايدين هم نا تمام مانده اي مثل خود او بود و او هم دو راه بيشتر نداشت :
يا بازگشت و يا مرگ !









همديگر را بوسيدند و خداحافظي كردند . سبا كوله اش را روي دوشش انداخت و با بدرقه ي ايدين مكعب را براي هميشه ترك كرد و راهي سفر شد ، پيش مادر مي رفت كه بخوابد ، زخم هاي دل اش به محبت مادر التيام بگيرند ، تن اش ترميم شود و جانش به دعاي مادر، ارام ! آغوش مادر زندگي بخش بود ، شايد يسوعا هم آن دم مسيحايي را نه از روح القدس و نه از پدر كه از مريم به ارث برده بود

و تنها كاري كه مي توانست براي مردي كه خيلي زود ترك اش كرد؛ انجام بدهد اين بود كه به پاكي كودكي اش رجعت كند و همانطور كه آن موقع براي سلامتي مادرش دعا مي كرد براي بازگشت آيدين پيش خوانواده اش دعا كند ، كه نميرد ، كه زنده بماند مثل خود ش، كه به سلامت تمام بشود

.

.

.

.


سبا ل م







2 comments:

Anonymous said...

salam. merci ke be man sar zadin. ghesseye cherayiye mohajerate man dige kohne shode va hame ja hast!... be har hal khosh halam az ashnayi ba neveshte hatoon

Anonymous said...

بین واژه ها همیشه حرفی می ماند
گاهی روی کاغذ ، گاهی خاطره
زند که قدم میزد و نمی زند و میبینیمش ،میبینیش احتمالاُ
و آنهایی که از اول هم نه ،ولی...ا
.
.
.
.
خیلی حرف برای ادامه دادن "ولی" هست ولی بی خیال
شب خوش
.